۱۳۸۶ آذر ۱۱, یکشنبه

از سر دلتنگی

نوشته هایم به جمله دوم که می رسند تمام می شوند .خودم هم نمی دانم اصلا آغاز شده ام یا نه؟ تعلیق به جای تعلق. نمی توانم بگویم خودم را گم کرده ام .خوب که فکر می کنم هنوز نیا فتمش. گمان می برم مسیر آمده را به اختیار نیامده ام. تقدیر مرا به محلی رسانده است که آدمیا نش زبانم را نمی فهمند ومن حرفهایشان را تاب نمی آورم.یا نه شاید کلمات مفهوم مشترکشان را از دست داده اند.کلمه با ما آغاز می شود.بزرگ می شود.کوچک می شود. رنگ می گیرد ومی بازد. وقتی پای حرف د لمان در میان باشد هر کداممان لغت نامه ای داریم به یگانگی اثرانگشتمان.ولی قرن هاست که تلاش بی حاصلی می کنیم دیگران ما را بفهمند آنگونه که از خود می گوییم, با ما بگریند آنگونه که ما می گرییم و دوستمان بدارند آنگونه که ما می خواهیم."چه تمنای محالی دارم خنده ام می گیرد" چقدر تنهاست انسان.ولی نه نمی خواهم باور کنم که انسان اینگونه گنگ ,اینگونه ناتوان واینگونه تنها باشد.همان انسانی که میتواند عاشق باشدو دوست بدارد دیگری را بیش از خود. شاید درستش این باشد که بگوییم دوست بدارد دیگری را به جای خود. آری ما معشوقمان را به رنگ آرزوهایمان در می آوریم و به اندازه خویشتن دوستیمان عاشقش می شویم. پس عاشق,هنوز هم همان عاشق است ولی افق عاشقیش از دید چشمانش فراتر نمی رود.خوشا به حال آنهایی که چشم بر آسمان دارند

3 گفته های شما:

ناشناس گفت...

کاش می شد بقیه مطلب هم می نوشتین

ناشناس گفت...

سلام عزیز
من همیشه به حس نوشته هایتان رشک برده ام که از روحی بزرگ وزلال خبر می دهند.
خوش حالم که با ایجاد وب هر لحظه ای که بخواهم به کارهایتان دسترسی خواهم داشت واین عالی است .
مدتی است از لابه لای جمله هایتان به نگرانی می رسم خداوند بسیار بزرگتر از مشکلات ماست . توکل کنید من هم به مسئله ای می اندیشم وبه طور قطع به نتیجه نمی رسم ...
به راستی وبتان قشنگ است . با احترام

ناشناس گفت...

با مهربانی صدایت....

باز نشاندی..شبنم عشق را...بر گونه شقایق باغ قصه هایم..

کنار عطر دلنوازش مینشینم...

چشم بر آسمان میگذارم....

با ساز ترانه هایش .......قصه ها میگویم....

قصه ای از عشق....باز از عشق.....

عشقی آشنا....آبی......
چشم بر آسمان
در انتظار عشقي آسماني