۱۳۸۹ آذر ۱۶, سه‌شنبه


یک. خسته از چندین ساعت خرید و با فکر امتحان کردن لباسهایی که خریده ام ، قفل درِ نرده ای را باز می کنم و با کلیدِ آماده به سمت در می روم. صدایی می شنوم صدایی زنانه با لهجه ایتالیایی احوالپرسی می کند و من هم با لبخندی که به زحمت روی لبهایم نشانده ام سر برمی گردانم. حدسم درست است پیر زن ایتالیایی روی مبل جلوی خانه بغلی نشسته است و احتمالا همسایه ای باشد که اولین بار می بینمش .او هم مثل خیلی های دیگر حدس می زند من ایتالیایی باشم و من هنوز راز این شباهت به مردم ایتالیا و ترکیه رادر چهره ام کشف نکرده ام . وقتی می گویم ایرانی هستم تازه یاد مستاجر قبلی خانه می افتد، که یک ایرانی بوده است و من باید پای خلاصه داستان هفده سال زندگی این ایرانی بنشینم.پس از کلی این پا اون پا کردن متوجه عجله ام می شود و با دعوت به چای بعد از شام خداحافظی می کند.
دوباره ایده "همه جای دنیا یکی است" به سراغم می آید یاد همسایه خانه پدری ام در زنجان می افتم،که اطلاعاتِ یک ماهِ محلِ پدرم را در یک ملاقات جلوِ در خانه پدری با این همسایه دریافت می کردم. با فکر کردن به این موضوع که فرقی نمی کند کجای دنیا باشی ایران یا استرالیا، همه جای دنیا همه جور مردمی هست پله ها را دو تا یکی بالا می روم و یک راست می روم جلوی آینهِ اتاق خواب و دامن چیتِ چین داری را که خریده ام تن می کنم. یاد دامن های چین دار دوره نوجوانی ام می افتمم راستی چرا من سالهاست دامنِ چین دار نداشته ام؟! این فکر مرا یک راست می برد به محل کارم به مانتو شلوار و مقنعه ای که درهر روز نزدیک یازده ساعت تنِ من بوده است . نه مثل اینکه این گوشه از دنیا فرقهای پیش پا افتاده ای هم با آن گوشه دنیا داشته است.


دو. مهمان امشب خانه مان- مردی که در حال حاضر سالمند یا به قول همشهری های جدید سنیور- محسوب می شود، از امکانات اختصاصی دولت برای سالمندان صحبت می کند لابلای صحبتهایش فکرم پرواز می کند به خانه پدر! با خودم می گویم کاش پدرم اینجا زندگی می کرد و دوباره یادم می افتد پدر دیگر نیست نمی دانم چرا هر روز یادم می روم پدرم فوت کرده است شاید دلیلش این باشد وقتی به اینجا می آمدم او هنوز بود. اما اگر پدرم سالهای آخر زندگی را اینجا بود دیگر نیازی نبود سالها زندانیِ خانه باشد. می توانست روی ویلچیری که مجهز به کپسول اکسیژن هست بنشیند و هر کجا که دلش خواست برود. هر کجا! من نمی گویم بیمارستان! من نمی گویم مطبِ دکتر! که البته او و بیماران مشابه او حتی در بیمارستان و مطب هم مشکل جابجایی دارند. دلم می گیرد وقتی میبینم سالمندان مشابه او به تنهایی بدون نیازِ به همراه با ویلچیر از خانه خارج میشوند و حتی در پارک و حتی در محل های اداری مشکلی برای جابجایی ندارند. گاهی برای این آسوده سازی یک شیب کوچک در انتهای پیاده رو و سرِ چهارراه کافی است وقتی باور داشته باشیم انسانها در هر شرایطی حق زندگی مناسب و مستقل را دارند.

2 گفته های شما:

نسترن وثوقي گفت...

سلام ليلا جان

چقدر خوب است كه دوباره مي نويسي و چقدر خوب است كه چراغ اين خانه زوشن است...

خدا روح پدر را قرين آرامش بكند...

Lily گفت...

نسترن جان
ممنون ار لطفت . راستی هر وقت تو بالکن می شینم اون گلهای بنفش که تو وبلاگ دیدی من رو یاد تو می اندازند.
نکنه تو رنگ بنفش و دوست داشتی؟