۱۳۸۹ آذر ۷, یکشنبه

واین نغمه را صدای تو در جان لحظه های من ریخته است !


"و این نغمه را صدای تو در جان لحظه های من ریخته است ."
در میان دستنوشته هایی که در گوشه چمدان سی کیلویی مهاجرتم به زحمت جا داده بودمشان می گردم و چشمم به جمله بالا می افتد. جمله ای که مرا پیوند می دهد به دلتنگی های سالهای دور. دلتنگی هایی که روی کاغذ می امد و می شد شعر، می شد زبان مشترک با یک دوست ،می شد قصه ای که اگر چه کلاغش را به خانه نمی رساند ولی دوست را به خانه من می آوُرد.
 یاد حرفهای تلنبار شده ام  می افتم. دلتنگی های عصرهای آدینه که این روزها عصرهای یکشنبه به سراغم می آید؛ شادیهای کودکانه ام از کشف  گوشه کنار شهری که قرار است خانه ام باشد؛ قصه دلتنگی هایم برای دوستان و عزیزان دور مانده ام؛ داستان دوستی های تازه و کلافه گی هایم وقتی که نیستند آنهایی که باید باشند.
وفکر میکنم اینهمه می تواند بهانه ای باشد برای نوشتن؛ بهانه ای باشد برای روشن کردن چراغ این خانه؛ بهانه ای باشد برای دوستانی  که به خانه ام خواهد آمد و من هم نغمه ای را که صدای او در جان لحظه های من ریخته است در گوش دوستانم زمزمه خواهم کرد.

2 گفته های شما:

ناشناس گفت...

نزديك به بيست بار اين متن را خواندم و هر بار به خاطره اي سفر كردم و هوس سفر به خاطره كردم

هاني گفت...

هي ول
بنويس