۱۳۹۰ شهریور ۳۱, پنجشنبه

گود مورنینگ


تازه که کارم رو شروع کرده بودم مدیرم بهم گفت "اگه یه وقت بن جواب سلامت رو نداد ازش دلخور نشو. کار دیگه... همه جور آدمی اینجا هست من که تا حالا نتونستم با این یکی راه بیام." حالا این بن کی بود مدیر انبارها, همون جایی که من قرار بود سیستم بازرسی رو پیاده سازی کنم. در واقع از شون بخوام همه جنسهای تحویلی رو قبل گذاشتن تو محل اصلی بچینند جای دیگه. تازه دل وجگر محموله هاشونو هم به هم بریزند و به من نمونه بدند. یه کم تو دلم خالی بود و هر روز صبح که آقای بن در جواب صبح به خیر من حتی یه تکون کوچولو هم  به سرش نمیداد تو دل من خالی تر میشد. ولی دیگه قول شرف به رییس داده بودم که سیستم دو ماهه راه می اوفته.

هر روز با انرژی بیشتری صبح به خیر می گفتم و بدون توجه به کم حرفی بن از برنامه آخر هفته هاش می پرسیدم. کم کم کارام راه می افتاد اونم متوجه شده بود که احتمالا چاره ای نداره و من اراده کردم هر طورشده کار رو به موقع تحویل بدم. یه روز صبح وارد اتاقش شدم طبق معمول صبح به خیر گفتم و بدون انتظار پاسخ درست و حسابی داشتم می رفتم سراغ میز خودم که صدام کرد." راستی لیلی, صبح به خیر به زبون شما چی میشه؟" باورم نمی شد بن داشت حرف غیر کاری میزد.

حالا بن تنها کسی هست که صبحها به جای گود مورنینگ به من می گه صبح به خیر. 

و کشفیات جدید من : بن مجسمه سازه، عکاسه، نقاشه و عاشق دو تا دخترا شه.

۱۳۹۰ خرداد ۲۲, یکشنبه

آبروداری


وقتی که ایران بودم از این که دوستان خارج از ایران همیشه ایمیلهایی از وضعیت نا بسامان اقتصادی و .... ایران برایم ارسال می کردند احساس خوبی نداشتم و همیشه فکر می کردم اول اینکه وضعیت از حد واقعیت بحرانی تر جلوه داده می شود و دوم اینکه یادآوری روز به روز این شرایط کمکی به آنهایی که در این شرایط زندگی می کردند-از جمله خود من- نمی کرد و این احساس  زمانی برایم تشدید شد که یکی از دوستان تازه مهاجر که به مدت یک سال از ایران دور بود اظهار کرد به دلیل احساس نا امنی و علی رغم دلتنگی نمی خواهد سفر کوتاهی به ایران داشته باشد! و حالا که دور از ایران زندگی می کنم متوجه شده ام در بسیاری از موارد تصور اینها از ایران صد چندان بدتر از واقعیت موجود در ایران می باشد.

وقتی همکاری با اظهار تعجب می گوید نمی دانسته است در ایران هم مهندسین زن در صنعت اجازه کار دارند و یا اصلا مهندس زن در ایران داریم. و وقتی مربی یوگا از وضعیت یوگا در ایران سوال می کند و ابنکه آیا زنان در ایران ورزشگاه دارند مجبور می شوم  تمام سایتهای ایرانی را زیرو رو کنم و در حالی که مطمئن هستم خیلی هم نمی توان به آمار ارایه شده اطمینان داشت تمام رقم هایی را که مربوط به آمار زنان تحصیل کرده , شاغل و ورزشکار می باشد حفظ کنم و در شرایط مشابه برای سندیت جواب هایم استفاده کنم .

البته که برای این آبروداری مجبور می شوم از پاسخ به برخی سوالها طفره بروم,  برخی واقعیت ها رو ناگفته بگذارم و اصلا نگویم که حرف زدن همیشه و همه جا هم که آسان نیست.

۱۳۹۰ خرداد ۱۱, چهارشنبه

فصل جدیدی از زندگی آغاز شد....

در این چند ماهی که نبوده ام، یعنی در این وبلاگ نبوده ام اتفاقات تلخ و شیرین زیادی افتاده است. اول اینکه این وبلاگ کنار باقی وبلاگهای بلاگ اسپات فیل تر شده است و راستش را بخواهید دلیل اصلی نبودنم هم همین بسته شدن این دریچه ارتباطی با دوستانم در ایران بوده است.

دیگر اینکه سال 89 را با تمام خاطرات تلخ و شیرین، یاد آخرین نگاه عزیزان از دست رفته، خاطره لحظات خداحافظی از دوستان،  یادآوری طعم شیرین آشتی های دم خداحافظی و در کنار دوستی های تازه پا گرفته تحویل بایگانی خاطرات دادم و سال جدید را با غزلی از حافظ و البته بدون سفره هفت سین و در محل کار آغاز کردم. عید را همیشه به خاطرقدم زدن در هوای بهاری زنجان دوست داشته ام هر چند اینجا خبری ازبهار نبود ولی خوشبختانه هوای پاییزیی زیبای اینجا هم کم از بهار زنجان نداشت. منا سبت های عید اینجا برایم بیشتر حال و هوای ایرانی داشت. چهارشنبه سوری در کنار دوستان در فضای آزاد و به همراه موسیقی ایرانی و شادیی که به خاطر محدود نبودنش معقول تر هم  بود، ایرانی تر از ترقه و باروت به نظر می آمد. هرچند بارها یاد شش انداز و تخم مرغهایی که از لای پوست پیاز درشان می آوردیم و ساعت ها زل می زدیم تا داستانهای نگفته سال در راه را پیش خوانی کنیم. اینجا خبری از شب نشینی نبود. البته نه اینکه معمول نباشد ولی ما به دلیل گرفتاری و داوطلبانه حذفشان کردیم . این هم از مزایای مهاجرت است که روابط و نوعشان را خارج از مقیدات خودمان تعریف می کنیم. در ضمن برای پریدن از روی آتش هم پس از ایستادن در یک صف طولانی باید از یک حصار امنیتی عبور می کردیم.  

خلاصه اینکه فصل جدیدی از زندگی آغاز شد....

۱۳۸۹ بهمن ۱۱, دوشنبه

یازده بهمن هشتادو یک!

زمستون بود سال 1381. هوا سرد و ما مجبور بودیم همه کارامون رو تو سرما انجام بدیم. یادم می یاد وقتی مبل ها رو از مغازه تحویل گرفتم برف سنگینی می بارید. من اولین بار بود که کنار راننده تو وانت نشسته بودم حس غریبی بود. دونه های بزرگ برف اونم تو تاریکی شب جلوه خاصی داشت. هر چند نگران خیس شدن مبل ها بودم  ولی باید هر چه زودتر همه چیز آماده می شد چند روزی بیشتر به مراسم نمونده بود. بعد چیدن مبل ها حس خوبی به من دست داد کم کم خونه ای که اولش خالی بود داشت پر می شد و رنگ زندگی می گرفت. هر چی وسیله می گرفتیم مستقیم می رفت تو خونه و جای مناسبش رو پیدا می کرد. چقدر انرژی داشتیم اون موقعها! صبح ساعت چهار پنج صبح بیدار می شدیم می رفتیم تهران، امین حضور! چرا ؟ چون من دوست داشتم چیزایی که می خریدم هنوز زنجان نیومده باشه. همه چی کم کم داشت آماده می شد وسایل خونه، سالن، هماهنگی مراسم، عکاس و فیلم بردار!البته تو همشون نواقصی هم بود. ما که مقصر نبودیم بار اولمون بود.!
تا بالاخره یازده بهمن رسید و من لباس سفید عروسی رو پوشیدم. هوا آفتابی و نسبتا گرم بود و این برای من که دوست نداشتم مراسم تو زمستون باشه بهترین هدیه بود. مراسم تموم شد و من هنوز یادم نمی یاد کی نوید از من خواستگاری کرد و کی من بله گفتم. و تا بفهمم چه خبرٍِهشت سال گذشت.

۱۳۸۹ بهمن ۴, دوشنبه

بازی !

خیلی وقت است که بازی نکرده ام. شاید از وقتی که یاد گرفته ام بزرگ باشم ، به اندازه گرفتاریهایم. شاید از این بازی نکردن هایم ناراضی باشم، ولی از اینکه بهترین  هم بازی نوجوانی ام را همیشه در کنارم داشته ام بسیار خوشحالم. و حالا این هم بازی مرا به بازیی دعوت کرده است که رنگ و بویی دارد از کودکی و نوجوانی و مرا یاد گوشواره های گیلاسی می اندازد که همیشه اول از گوشهایم آویخته می شد و بعد با لذت خورده میشد!   


1- اگر ماهی از سال بودم:
مهر! وقتی کم کم باد پاییزی رو احساس می کردم. فصل رنگ رنگ! فصلی که پر از سوژه های شاعرانه است. ( راستش را بخواهید هنوز نمی دانم کدام فصل پاییز اینجا پاییزترین است. امسال که تجربه کنم، حتما خواهم گفت.)  

2- اگر یک روز هفته بودم:
در حال حاضر شنبه ها را خیلی دوست دارم چون هم خودش تعطیل است و هم روز قبل از تعطیل است.

3- اگر یک عدد بودم:
هفت! من هم راستش را بخواهید دلیلی برایش ندارم ولی تا یادم می آید اعداد شانسم را هفت یا مضارب آن انتخاب کرده ام.

4- اگر جهت بودم:
شمال! و این معنیش این نیست که در جهت دلخواه حرکت کرده باشم که در این صورت سر از نیمکره جنوبی در نیاورده بودم.

5-  اگر همراه بودم:
همیشگی! اعتقادی به دوستیهای نیم بند ندارم و باور به همراهی تا پایان راه دارم حتی اگر دوستانی که همراهیشان میکنم انگشت شمار باشند و گاهی لازم به حفظ فاصله برای تداوم باشد!
  
6- اگر نوشیدنی بودم:
آب! و هیچ چیزی جای آب را برایم نمی گیرد . یاد چشمه ای نزدیک زنجان افتادم و روز هایی که بعد از ساعات کاری با نوید برای آب خوردن از آن چشمه نیم ساعت رانندگی می کردیم.

7- اگر گناه بودم:
اولین عاشقی! اگرعاشقی را گناه بدانیم، اولینش خوشمزه ترینش خواهد بود.

8-اگر درخت بودم:
دوست داشتم، یک درخت تنها با سایه ای گسترده تو یک دشت بزرگ بودم. از آنهایی که در سفر های تابستانی دنبالشان می گشتیم و برای پیدا کردنشون بارها ترمز می کردیم. همیشه وسواس خاصی برای پیدا کردن محل صبحانمون داشتیم. اگر من آن درخت تنها بودم و همه مسافرها زیر سایه من سفره صبحانه و ناهارشون را باز می کردند، کلی قصه شنیده داشتم که در تنهاییهایم به آنها فکر کنم.

9- اگر میوه بودم:
سیب! تنها میوه ای که واقعا  میوه است. و برایش حاضر هستم از هر بهشت و آسمانی هم پایین بیایم.

10- اگر گل بودم:
 رز با ساقه بلند! این را تمام دوستان نزدیکم می دانند و راستش را بخواهید الان بیشتر از گذشته های دور رز با ساقه بلند را دوست دارم، آن هم به خاطر خاطره هایم!

11- اگر آب و هوا بودم:
بارانی نه همیشه!  برفی نه همیشه! گرما هرگز!  

12- اگر رنگ بودم:
رنگ زرد را دوست دارم. از آن زرد هایی که نزدیک غروب خورشید از پنجره می آید و روی دیوار اتاق می نشیند.

13- اگر پرنده بودم:
گنجشک! گنجشکک اشی مشی! گنجشک برای من یعنی کوچه های کودکی! ولی گنجشک های کوچه امان با کودکی های من رفتند.

14- اگر صدا بودم:
صدای موسیقی همسایه پایینی، عصرها موقع غروب! گاهی گیتار گاهی کیبورد! البته ستار را هم خوب زد. تاری که اولین بار دیده بود. این صدا برایم قصه تنهاییهای او را می گوید. کسی که هنوز هم دوست دارد عاشق باشد. هنوز هم با خجالت یک نوجوان ماجرای آشنایی با دوست دختر جدیدش را برایم تعریف می کند. کسی که اگر در شهر من متولد شده بود پیرمرد خطاب میشد.
   
15- اگر فعل بودم:
فعل دیدن! دلتنگ دیدار دوستانم هستم.

16- اگر ساز بودم:
چنگ! هم اسمش را دوست دارم هم صدایش را!

17- اگر کتاب بودم:
کوری! خیلی لمسش کردم. هر چند جاهایی از کتاب چندشم هم آمد.

18- اگر شعر بودم:
در ازل پرتو عشقش ز تجلی دم زد
عشق پیداشدو آتش به همه عالم زد

10- اگر طبیعت بودم:
کوه! همیشه باید راهی برای رفتن داشته باشم. آن هم نه صاف و هموار!

11- اگر حس بودم:
حس بغل شدن و بغل کردن عزیزترین های زندگی ، وقتی دور می شوی و یا بعد مدتها می بینیشان.

۱۳۸۹ دی ۳۰, پنجشنبه

مهاجرت، خوب یا بد؟

بعضی از دوستان از من خواسته اند تا راجع به مهاجرت بنویسم. ولی راستش را بخواهید خودم هم درست یادم نیست چرا تصمیم به مهاجرت گرفتم. جالبتر از آن اینکه، اگر راجع به استرالیا از من بپرسید هر روز یک جواب متفاوت خواهید شنید و همه بستگی به اتفاقاتی دارد که در آن روزٍ به خصوص برای من افتاده باشد. برای مثال همین امروز وقتی در یک جمع استرالیایی، تقلا می کردم حرفهایشان را متوجه بشوم و تازه بعد متوجه شدن حرفهایشان هیچ چیز راجع به موضوع صحبتشان که یک سریال تلویزیونی بود نمی دانستم و با تمام وجود سعی می کردم لبخند کج و کوله ام را برای حفظ ارتباط و به نشانه ادب حفظ کنم، یاد ساعت ها حرف زدن با دوستان، راجع به سریالهای مهران مدیری افتادم و وقتی آنها گروهی شروع کردند به زمزمه کردن آوازی که احتمالا از کودکی ورد زبانشان بوده است یاد خوابگاه و گروه خوانی آوازهای هایده و مرضیه افتادم و در حالی که همه این خاطرات را در ذهن مرور می کردم به زمین و زمان لعنت می فرستادم که چرا از آن همه دوست داشتنی ها دور شده ام . ولی تامل کنید هنوز برای قضاوت وقت هست چون درست سه ساعت بعد وقتی در حال رانندگی در خیابان بودم و همسر گرامی درست در دو قدمی چهارراه اعلام فرمودند که ما باید به سمت راست بپیچیم و از آنجایی که بنده در خط وسط رانندگی می کردم و به هیچ عنوان طبق فلش های روی خیابان حق گردش به راست از خط وسط نداشتم باید در همان لحظه و قبل از رسیدن به خط ممتد تغییر مسیر می دادم آن هم در پر ترافیک ترین ساعت روز! راستش را بخواهید با توجه به تجربه هایی که از رانندگی درایران داشتم با خودم گفتم زهی خیال باطل ( به قول اینوری ها نو وی) که ماشین های پشتی راه رو برای من باز کنند ولی وقتی راهنما رو به دستور همسر زدم بلافاصله راهم برای تغییر مسیر باز شد و نظر من راجع به مهاجرت عوض شد.
به همین راحتی!

۱۳۸۹ دی ۲۵, شنبه

تو باز قصه می شوی !

دستهایم را بو میکنم هنوزهم عطر سالهای دور را می شنوم گره گره خاطره باز می شود پیش چشمهایم. دستهای گره خورده، چشمهای به تما شا نشسته و دلشوره ای از جنس دریا که ما را به آسمان می رساند، جایی که قرار است زمان بایستد به تماشای اعتراف عاشقانه امان. تو می گویی من می نوشم من می گویم تو می شنوی زمزمه زمزمه زمزمه....

تو باز قصه می شوی   
   

۱۳۸۹ دی ۲۰, دوشنبه

دلتنگم !


چند وقت پیش وقتی اولین پستم را پس از مدتها سکوت، در وبلاگم نوشتم یکی از نظرات فرستاده شده با عنوان یک ناشناس جمله زیر بود:
"برو گمشو تو بابات مرد ککت نگزید حالا چرا داری ادا در میاری بد جنس"
علی رغم اینکه تصمیم گرفته بودم به این جملات فکر نکنم و حتی نظر ارسالی را منتشر نکنم ، ولی نمی دانم چرا این جملات  تا همین امروز فکر مرا به خود مشغول کرده اند. اولین فکری که به ذهنم خطور کرد این بود که این ناشناس که می تواند باشد.این ناشناسی که آنقدر مرا می شناخته که از این اتفاق در زندگی من خبر داشته. این ناشناس مرا آنقدر می شناخته و  می شناسد که بداند چشمها و موهایم چه رنگی است، قدم را نیز شاید بداند. خانه و دوستانم را هم  شاید بشناسد اما غریبه ای بوده است که هیچ از من نمی دانسته و نمی داند.
تعداد زیادی از این غریبه های آشنا در زندگی هر یک از ما پرسه می زنند و گاهی از تمام پنجره های زندگیمان سرک می کشند با ما حرف می زنند ولی زبانمان را نمی فهمند با ما راه می روند ولی از راهمان هیچ نمی دانند. ولی ای کاش با نام وارد زندگیمان می شدند تا مارا در انتخاب همرازهایمان  دچار تردید نمی کردند.
حالا فرض کنیم این ناشناس سکوت مرا آرامش و یا به قول خودش "کک نگزیدن"تعبیر کرده باشد ولی چرا باید آرامش یکی آرامش دیگری را بر هم بریزد، تا جایی که با این لحن خطابش کند. مگر جز این است که ما در لحظات سخت به دیدار دوستانمان می رویم و برایشان آرزوی صبر و آرامش می کنیم.

 امشب نه دلتنگ خانه ای هستم که دیگر چراغش روشن نیست و نه دلتنگ آخرین نگاه پدرم در لحظه خدا حافظی!  بلکه دلم گرفته برای دلی که آرامش دیگری، آشفته اش می کند.
 برای روح او ( ناشناس) آرزوی آرامش می کنم و برای روح پدرم شادی!

۱۳۸۹ دی ۱۷, جمعه

آسمان در انتظار من است!

چمدانم را پر و خالی می کنم
پر و خالی میکنم
هنوز سنگین تر از آن است
که اجازه پروازم دهد!

بر می دارم هراس را
که مرا سنگین سنگین
دوخته است
پای داستانِ بهشت و جهنم!

بر می دارم تحقیر را
که سنگینی می کند
کنار نام من و عنوانی
که می گوید من زن هستم!

 سبک می شود چمدانم
و خدایی که دیگر
از بالهایم نیاویخته است!

آسمان در انتظار من است!


لیلا افشاری هفدهم دی ماه هشتادو نه