۱۳۸۹ آذر ۱۶, سه‌شنبه

دوباره یک روز ابری! و من چقدر خوشحال می شوم که امروز هم زیر باران خیس خواهم شد. چتر، عینک آفتابی ، کرم ضد آفتاب و ژاکتم را داخل کوله پشتی می چپانم و خودم را برای قدم زدن زیر باران آماده می کنم. چند ماهی را که در ملبورن زندگی می کنم، یاد گرفته ام همیشه چتر،عینک آفتابی و یک ژاکت- حتی زمانی که دمای هوا وقتی از خانه خارج می شده ام 25 درجه سانتیگراد بوده  است-همراهم باشد. و چقدر با حال و هوای من سازگار است هوای این شهر که گاهی در یک روز آفتابی و گرم در عرض یک دقیقه ابرها آسمان را پوشانده اند و باران هرم آفتاب را گرفته است. سالها بود که زیر باران قدم نزده بودم. می شود گفت بعد از سالهای نوجوانی، سالهای دوستی های بدون شرط ، سالهای خیس شدن زیر باران، سالهای حرفهای ناتمام و سالهای خنده های با صدای بلند. هیچ وقت متوجه فاصله نیم ساعتی مدرسه تا خانه نمی شدیم وقتی با نسترن شروع به صحبت می کردیم، ساعت ها از کار می افتاد. اصلا مهم نبود باران ببارد یا نه اصلا مهم نبود چادر های مشکی مان زیر باران چکه کنند. ما باید صحبتمان را تمام می کردیم حتی اگر مجبور می شدیم نیم ساعتی هم سر کوچه ما بایستیم. چقدر روز های بارانی را دوست داشتیم. عصر روزهای بارانی با هم قرارِ پیاده روی زیر باران می گذاشتیم و تا زمانی که باران از چادر هایمان به موهایمان نفوذ نکرده بود به خانه بر نمی گشتیم.    
اینجا وقتی از جلوی میز های چیده شده در پیاده روِ  جلوی کافه ها می گذرم و دوستانی را می بینم که دو تا دوتا نشسته اند. قهوه می خورند و حرف می زنند. قهوه می خورند و حرف می زنند، با خودم فکر می کنم کاش ما هم آن روزها از این کافه ها داشتیم. و چای می خوردیم و حرف می زدیم و چای می خوردیم و حرف می زدیم......  
  

4 گفته های شما:

نسترن وثوقی گفت...

همین الان هم هیچ کافه ای برای تنهایی هایم در کار نیست! داشتم فکر می کردم چقدر برای خوردن چای تنها مانده ام... دو هفته ای که شمال بودم اغلب روزها را تنهایی می رفتم پیاده روی... چون حوصله ی پرچانگی ها و فضولی های همکارانم را نداشتنم! حرف و درد مشترکی را هم نداشتم!خودت می دانی اینجا تنها پیاده روی رفتن آن هم تو شمال دل گنده می خواهداین که حداقل یک هر یک ربع یک بار سکوتت را بشکنی و سعی کنی مودب باشی و بگویی: نه ممنونم ترجیح می دهم تنها باشم علی رغم این که دلت بخاهد تف کنی بر شرف نداشته شان!
دلم می خاست یکی از همان روزهای نوجوانی بر می گشت ولی لیلا اصلن حاضر نیستم این چند سال آخر را دوره کنم... دلمبرف می خاهد برف نو ولی خبری نیست زمستان هم با من قهر کرده!

هاني گفت...

سلام
اينجا كه قربونش برم ابر و بارون و خدا قهر كردن با زمين
جاي منم خالي كن

MHMD Moeini گفت...

چرا من نمی دانستم شما وبلاگی به این خوبی دارید؟!

ناشناس گفت...

یادمه که یکی از ارزوهای آن روزهایت دوچرخه سواری ازاد با موهای بارون خورده در خیابانهای شهر و درمیان انبوه جمعیت بود .حالا که تونستی این شرایط را برای خودت جور کنی .بوت تبریک میگم. اگه ادرستو بلد بودم دوست داشتم برای عید یه دوجرخه برات پست میکردم. باز هم ...