۱۳۸۹ دی ۳۰, پنجشنبه

مهاجرت، خوب یا بد؟

بعضی از دوستان از من خواسته اند تا راجع به مهاجرت بنویسم. ولی راستش را بخواهید خودم هم درست یادم نیست چرا تصمیم به مهاجرت گرفتم. جالبتر از آن اینکه، اگر راجع به استرالیا از من بپرسید هر روز یک جواب متفاوت خواهید شنید و همه بستگی به اتفاقاتی دارد که در آن روزٍ به خصوص برای من افتاده باشد. برای مثال همین امروز وقتی در یک جمع استرالیایی، تقلا می کردم حرفهایشان را متوجه بشوم و تازه بعد متوجه شدن حرفهایشان هیچ چیز راجع به موضوع صحبتشان که یک سریال تلویزیونی بود نمی دانستم و با تمام وجود سعی می کردم لبخند کج و کوله ام را برای حفظ ارتباط و به نشانه ادب حفظ کنم، یاد ساعت ها حرف زدن با دوستان، راجع به سریالهای مهران مدیری افتادم و وقتی آنها گروهی شروع کردند به زمزمه کردن آوازی که احتمالا از کودکی ورد زبانشان بوده است یاد خوابگاه و گروه خوانی آوازهای هایده و مرضیه افتادم و در حالی که همه این خاطرات را در ذهن مرور می کردم به زمین و زمان لعنت می فرستادم که چرا از آن همه دوست داشتنی ها دور شده ام . ولی تامل کنید هنوز برای قضاوت وقت هست چون درست سه ساعت بعد وقتی در حال رانندگی در خیابان بودم و همسر گرامی درست در دو قدمی چهارراه اعلام فرمودند که ما باید به سمت راست بپیچیم و از آنجایی که بنده در خط وسط رانندگی می کردم و به هیچ عنوان طبق فلش های روی خیابان حق گردش به راست از خط وسط نداشتم باید در همان لحظه و قبل از رسیدن به خط ممتد تغییر مسیر می دادم آن هم در پر ترافیک ترین ساعت روز! راستش را بخواهید با توجه به تجربه هایی که از رانندگی درایران داشتم با خودم گفتم زهی خیال باطل ( به قول اینوری ها نو وی) که ماشین های پشتی راه رو برای من باز کنند ولی وقتی راهنما رو به دستور همسر زدم بلافاصله راهم برای تغییر مسیر باز شد و نظر من راجع به مهاجرت عوض شد.
به همین راحتی!

1 گفته های شما:

ناشناس گفت...

زندگی رسم خوشایندی است
....
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد....
سهراب سپهری